من مطلب زیر رو توی (( یادداشتهای یک برنامه نویس delphiassistant)) مدیر کل سایت برنامه نویس خوندم. به نظرم جالب اومد. دیدم بد نیست شما هم بخونید:
توی کشوری،یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود. یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود. شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟
فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید.
شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد. و چه جمله ای به او پند میدهد؟ همه وزیران را صدا زد و گفت:
وزیران من هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید. وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند. ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد
دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاوند. وزیران هم رفتند و آوردند. شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید، جایزه خوبی خواهد گرفت.
هر کسی به چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد.
تا اینکه یه پیر مردی ژولیده پوش، به دربار آمد و گفت: با شاه کار دارم. گفتند تو با شاه چه کاری داری؟ پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام. همه خندیدند و گفتند تو و جمله. ای پیر مرد تو داری میمیری تو راچه به جمله. خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را
راضی کند که وارد دربار شود.
شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟
پیر مرد گفت: جمله من اینست: "هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست"
شاه به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد. پیر مرد در حال رفتن گفت دیدی که هر اتفاقی که
می افتد به نفع ماست.
شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟ تو سر من کلاه گذاشتی. پیر مرد گفت نه پسرم، به نفع تو هم شد، چون تو بهترین جمله جهان را یافتی.
پس از این حرف پیر مرد رفت و شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند.
از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد "میگفت هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست" تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را میگفتند: که هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست.
تا اینکه یه روز پادشاه در جنگی در اثر ضربه خنجری دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع شد. شاه بسیار ناراحت شد و درد مند که وزیرش به او گفت: "هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست."
شاه عصبانی شد و گفت دو انگشت من قطع شده تو میگوئی که به نفع ما شده. به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد و تا او دستور نداده او را در نیاورند.
بعد از جنگ مدتی گذشت، یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد. تنهای تنها بود. ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را
گرفتند و می خواستند او را بخورند. شاه را بستند و او را لخت کردند.
این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشه دو انگشت نداشت. پس او را رها کردند تا برود.
شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان آزاد کنند. وزیر آمد نزد شاه و گفت: با من چه کار داری؟
شاه به وزیر خندید و گفت: این جمله ای که گفتی هر اتفای میافتد به نفع ماست درست بود. من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو زندانی شدی. این چه نفعی است؟
شاه این راگفت و او را به تمسخر گرفت. وزیر گفت اتفاقاً به نفع من هم شد.
شاه گفت چطور؟
وزیر گفت شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید. ولی آنجا من نبودم و اگر میبودم آنها مرا میخوردند پس به نفع منهم بوده است
وزیر این را گفت و رفت.
پایان
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دسته بندی موضوعی