سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی به وبلاگم سر می زنم می بینم که خیلی خشک و بی روحه، و با اینکه خودم خیلی به موسیقی و شعر علاقه دارم دیدم خالی از لطفه که نخواهم توی وبلاگم مطالبی رو در این خصوص نذارم. از کلیه عزیزان معذرت خواهی می کنم که وبلاگم دیگه قاط زد.
یادش به خیر دی ماه سال گذشته (الان سال 1388) یک دوره آموزشی یک هفته ای چالوس بودم. خوب خیلی خوش گذشت. البته خیلی کمشه!. در اونجا یکی از همکارانم یک کلیپ از محسن نامجو به من داد، با عنوان ترنج. این آهنگ خیلی من رو گرفت و بعد از اون بود که تصمیم گرفتم تمام آلبومهای نامجو رو جمع کنم. اما هیچکدام از آهنگهای دیگه اش روی من تاثیری که ترنج داشت، نداشتند. از قضا روزی به یکی از دوستانم گفتم اگر آهنگی از نامجو پیدا کردی برام بیار. یه شب به من گفت که فلشت رو بده یکی از دوستانم یک آلبوم کامل از نامجو داره. رفت و اورد. بگذریم که ناخواسته زدم کل آهنگهای نامجو پاک شد. اما دیدم توی فلشم یک پوشه اضافه شده با عنوان:"پنجاه و سه ترانه عاشقانه". بعد از جستجو در اینترنت متوجه شدم که شعرهای آقای شمس لنگرودی است. خیلی خوشم اومد و تحقیق در مورد ایشان انجام دادم.جالب بدونید که این 53 ترانه رو خودشون دکلمه کرده اند و موسیقی اون نیز ساخته آقای محمد فرمانیان است.

محمد شمس لنگرودی
(زاده 26 آبان 1329) شاعر معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران است. او فرزند آیت الله جعفر شمس لنگرودی است که مدت 25 سال امامت جمعه لنگرود را بر عهده داشت. وی استاد دانشگاه بوده و تاریخ هنر درس می‌دهد، و به همراه حافظ موسوی و شهاب مقربین مدیر انتشارات آهنگ دیگر می‌باشد. وبلاگ اخصاصی آقای شمس لنگرودی.
خوب شعر رو اوردم رو کاغذ(البته کاغذ برنامه نویسها یا وبلاگ نویسها میدونید چیه که؟)
شاید شما هم بخواهید قسمتهایی یا تمامی مجموعه "پنجاه و سه ترانه عاشقانه" را بخوانید. این پنجاه و سه ترانه عاشقانه را تقدیم می کنم به تمام کسانی که در دوستشون دارم. راستی اگر دیدید پاراگراف بندی اون دقیق نیست یا غلط املایی داره به بزرگی خودتون من رو ببخشید. راستی نظر یادتون نره خواهشاً.

شمس لنگرودی

بر نمی گردند شعرها
به خانه نمی روند
            تا برگردی و دست تکان دهی

روبانهای سفید را در کف شعرها ببین
            که چگونه در باران می لرزند
روبانهای سفید پیچیده بر گل سرخهای بی تاب را ببین

بر نمی گردند شعرها، پراکنده نمی شوند
به انتظار تو در بارانی ایستاده اند
و به لبخندی، به تکان دستی دلخوشند

هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام می شود
کوهستانهایی که قیام کرده اند
تا آمدنت را پیش از همگان ببینند
اقیانوسها که کف بر لب می غرند و به جویبار تو راهی ندارند
باد و هوا که در اندیشه اند، چرا انسان نیستند که با تو سخن بگویند
و تو! سوسن خاموش
همه چیزت را در ظرفی گذاشته به من داده ای
تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم
هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام می شود
                        جز نامم

در اشتیاق گلی که نچیده ام، می لرزم

می نویسم چونان زیبایی
که صخره ها سر راهت آب می شوند تا با تو راهی دریا شوند
کرجی ها به صخره پناه می برند، تا پیشت بمانند و به بستر دریا نیافتند
می نویسم چنان زیبایی، که تمامی آبها دهانه دریا جمع می شوند
            تا ورود تو را ببینند
ای رود! انگشتت را به من ده
به ساحل شعر های من قدم نِه
نمی توانم از تو چنان بگویم که
            دفتر اشعارم تر شود
انگشتت را به من ده
بر پله های دفتر من قدم نِه
می خواهم گلهایی در شعرم بروید
که کُرک ملتهبش را زیر سر انگشتانم حس کنم

نه نمی توانم فراموشت کنم
زخمهای من بی حضور تو، از تسکین سرباز می زنند
بالهای من تکه تکه فرو می ریزند
بره های مسیح را می بینم، که به دنبالم می دوند
            و نشان فولوت تو را می پرسند
نه نمی توانم فراموشت کنم
خیابانها بی حضور تو
راههای آشکار جهنمند
تو پرنده ای معصومی، که راهش را در باغ حیات زندانی گم کرده است
تک صورتی ازلی بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنه تابستانی، که گندم زاران رسیده در قدوم تو خم می شوند
آشیانه ی رودی از برف، که از قله های بهار فرو می ریزد
نه نمی توانم، نمی خواهم که فراموشت کنم!
تپه های خشکیده از پله های تو بالا می آیند
تا به بوی نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان باز گردند
ماه هزار ساله، دست نوشته ی آخرش را برای تو می فرستد تا تصحیح اش کنی
نه نمی توانم فراموشت کنم
قزل آلای عصیانگری که به چشمه خود باز می رود
خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است.

نمی دانم باران چیست
اندوه آبهای سیاه را ندیده ام که به دریا می ریزند
عطر شبانه ماه را نشنیده ام که یانیسکریت سوس
در آتش شعرهایش می بویید
و زخم شانه  بایرون که شعله کشان از کرانه استانبول می گذشت
نمی دانم سیبریتا کجاست
سوراخ تلخ سر انگشت فرانکو را ندیدم،
که در قطرات خون لورکا می سوخت

بره ای عیسی را اما دیده ام که از دهان تو شیر می نوشید
برق ستاره ترس خورده را
که از تب و تابت فرو می پاشید
لبخندت را دیده ام، که مرا متولد می کند
بر کرانه بادها ازمن مجسمه ای از شن می سازد
و به آبها فرمان پراکندن می دهد
ای شکوفه خاموش
در برف آخر اسفند در پیراهن نازکت گرمم کن

تو آب شده ای
در اندوه اسبها، دلتنگی دره ها، قطرات شبنم
مه نمی گذارد که ببینمت
شانه به سر تاجش را به زمین می گذارد
که تو شهر بانوی کوهستانها شوی
کفش دوزک ها خالهای سیاهشان را
برای گردنبند تو در بارانها رها می کنند
قوچها برای تو با درخت صنوبر می جنگند
مه نمی گذارد که ببینمت
تو هستی و نیستی خالق امروز من
تو هستی و نیستی
از سرانگشتهایم پهلو می گیرند
بر صفحه کاغذ
و گواه می آورند سوره های سپید را
از دریای مه

فرو شو
در آب دریاچه فرو شو و آب را بشوی
در شعله زار تشنه فرو شو و آتش را گرم کن
دهان بر دهان زمین بگذار و جان تازه به این مرده بخش
بخند. خنده های تو ترکیدن شاهوار کوهستانهای انار است
و چشمه های خون دلم که روح مرا خیس می کند
بخند و کشتی سرگشته را به جزیره ای رهنمون شو
که جز برای تو کالایی ندارد
در آب دریاچه فرو شو
و مرا در آتش خاموشت شستشو ده

بی تابانه در انتظار توام
غریقی خاموش در کولاک زمستان
فانوسهای دور سوسو می زنند بی آنکه مرا ببیند
آوازهای دور، به گوش می رسند بی آنکه مرا بشنوند
من نه غزالی زخم خورده ام
نه ماهی تنگی گم کرده راه
نهنگی توفان زادم
که ساحل بر من تنگ است
آنجا که تو خفته ای، شنزاری داغ، که " قلب من است"

از من مپرس که چرا دوست دارم من
تو همچون شعری، که هرچه دروغ می گویی زیباتر می شوی
از من مپرس از چه تو را می پرستم
بتی از سنگی تو، سرد چون بلور
به طالت روزی تابستانی بر دریا
از من مپرس از تو چرا ناگزیرم
ای خون، دقایق آخر، مریم بی شوی
عیسی ی نازادِ صلیب شده را، در آغوشت بگیر

می آیی و چون چاقویی روزم را به دو نیم می کنی
نیمی بهار هلهله زن، طوفانهای سرخوش
نیمی که نیامده بودی هنوز و بوی نان کپک زده را می دهد
ای زن، پرنده معتکف در روحم
انگور رهایی بخش
نور خنک شده
ای زمین
به من بیست و چهار ساعت کامل ببخش
روز یخ زده ام را در گرمای تنت آب کن
جرعه جرعه در گلوی این پرنده بسمل بریز
میایی و چون چاقویی روزم را نصف می کنی
می روی پاره های تنم
در اتاقم می ماند.

آفتاب برآمده، دریا روشن است
زورقی بی هنگام در بخار فلق نزدیک می شود
و می شنوم نامم را با حروفی از شن بر دریای سرم می خوانند
کاش در کنارم بودی (کاش)

چه می گذرد در دلم، که عطر آهن تفته از کلاماتم ریخته است
چه می گذرد در خیالم، که قلقل نور از رگهایم به گوش می رسد
چه می گذرد در سرم، که جر جر طوفان بند شده در گلویم می لرزد
سراسر نامها را گشته ام و نام تو را پنهان کرده ام
می دانم شبی تاریک در پی است و من به چراغ نامت محتاجم
طوفانهایی سر چهارراه ایستاده اند و انتظار مرا می کشند و من به زورق نامت محتاجم
آفتاب را سمت خانه تو گیج کرده ام، گل آفتاب گردان ونگوگ
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است، که مثل پلنگی به دامن زندگی در افتم
قرص ماه حل شده در آسمان
چه می گذرد در کتابم که درختان بریده بر می خیزند، کاغذ می شوند تا از تو سخن بگویم
چه می گذرد در سرم که در نوک پا قدم بر می دارند، ببر و خدا در خیالم

فراموشت کرده ام، ای نور دسته دسته که برهم می گذارند و تو را می سازند
ماه سیاه، که پیشانی داغت را برف شسته است
اقیانوس عاشق، که در پی قویی کوچک روانه رود می شوند
از یادت برده ام همچون چاقویی در قلب، همچون رعدی تمام شده در خاکستر شاخه هایم

چشمها، دهان، دندانها، گونه ها
با کلماتم تو را می سازم
می گویم منم، نگاه می کنی
خاموشی، خاموش

ماجرای مرا پایانی نبود
در تمام اتاقها خیالهای تو پرپر زنان می رفتند و می آمدند
و پرندگانی بالهای تو را می چیدند و به خود می بستند که فریبم دهند
موسی در آتش تکه های عصایش می سوخت
بع بع گوسفندانی گریان در فراق شبان گمشده، در اتاقم می پیچید
و من تکه تکه فراموش می شدم
بوی پیرهنت چون برف بهاری تمام اتاقها را سفید کرده بود
عقربه ها مثل دو تیغه الماس بر مچ دستم برق می زنند
و زمین
 به قطره اشک درشت معلق می مانست
ماجرای مرا پایانی نبود
اگر عطر تو از صندلی بر نمی خاست
دستم را نمی گرفت و به خیابانم نمی برد

می خواستم ترانه ای باشم، که بچه های دبستانی از بر کنند
دریا که می شنود طوفانش را پشتش پنهان کند
و برگهای علف، نتهای به هم خوردنشان را از روی صدای من بنویسند
می خواستم ترانه ای باشم که چشمه زمزمه ام کند
آبشار با سنج و دهل بخواند
اما ترانه ای غمگینم
 و دریا غروب بچه هایش را جمع می کند که صدایم را نشنوند
نتهایم را تمام نکرده چرا رهایم کردی؟

می گذاشتم که پرندگانت ببویند، اگر گل سرخی بودی
به شعله زرتشتت می سپردم اگر آتش بودی
اما تو گلی، آتشی و پرنده ی زائری جز من نیست.

تباه می شوم تو اگر نیایی
گنجی نهفته ام در بمباران کور کور . . .

ساعت 12 و 25 دقیقه نیم روز، بیست و ششم آبان
آفریدگارا!  بگذار دهان تو را ببوسم
غبار ستاره ها را از پلک فرشتگانت بروبم
کف خانه ات را با دمب بریده شیطان جارو کنم
متولد شدم
در مرز نازک نیستی، سگهای شما از دهان فرشتگان دروغ نجاتم دادند
پروردگارا!
نه درخت گیلاس، نه شراب به
از سر اشتباهی، آتش را به نطفه های فرشته ای آمیختی و مرا آفریدی
اما تو به من نفس بخشیدی، عشق من
دهانم را تو گوشودی و بال مرا که نازک پرپری بود تو به پولادی از حریر مبدل کردی
سپاسگزارم خدای من
خنده را برای دهان او
او را به خاطر من
و مرا به نیت گم شدن آفریدی

تکرار کن
هر آنچه می کاری، هر آنچه که می رویانی، هر آنچه را که درو می کنی
تو کرک شکوفه ای و خون گیلاس های نرسیده را در خود پنهان می کنی
باریک آب به هوای سیلاب در تخته سنگهای تو موج می زند
نسیم سحر به هوای طوفانی شدن در آسمان تو خواب رفته است
تو دانش آتشی صبحانه ققنوس، زنبور شفا بخش من
تکرار کن
هر آنچه که درد می کشی، هر آنچه که خون می افشانی، هر آنچه که بارورت می کند
قزل آلایم در رود شعله ورت، که می سوزاند و زندگی می بخشد.

کاش جوهر خودنویسم بودی
که پابه پای تو بر سفیدی کاغذ راه می رود
کاش قدر پاک کنی، لکه های سیاه را از حواشی نامت می زدودم
کاش، چه کنم؟ شاعرم.
باید منتظر بمانم و غرش شیرهای سیاه را در رگهایم بشنوم که به قلبم نزدیک می شوند
و پنج زورق توأمانت، بر کاغذهای سفید می رسانند

صبح، سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از ره رسید،
تو نیامدی
گنجشکهای منتظر دور خانه ی من نشستند،
و به هر سایه به خود لرزیدند،
تو نیامدی
شعر از دلم به دهانم
از لبهایم به دلم پر کشید
تو نیامدی
آفتاب از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی
مه می داند که باید برخیزد و به خانه خود بیاید در سینه من

به سرش زده باد، نگاهش کنید.
چگونه میان درختها می دود و سرش را به پنجره ها می کوبد
به سرش زده باد، دستش را به دهان گنجشکها گذاشته نمی گذارد سخن بگویند
آب حوضچه را به هم می ریزد، فرصت نمی دهد گلویش را ماه تر کند
به سرش زده این برهنه گرما زده
گفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنود
دیوانه شده این پسر،
پیراهنت را به دهان گرفته کجا می برد؟

آسان است برای من
که خیابانها را تا کنم و در چمدانی بگذارم
که صدای باران را، به جز تو کسی نشنود
به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه من آورد
آسان است آفتاب را سه شبانه روز بی آب و دانه رها کنم
و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود
آسان است که چهچه گنجشک را ببافم و پیراهن خوابت کنم
آسان است برای من به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه اولش برگردد
برای من آسان است به نرمی آبها سخن بگویم
و دل صخره را بشکافم
آسان است نا ممکنها را ممکن شوم
و زمین در گوشم بگوید بس کن رفیق
اما آسان نیست که معنی مرگ را بدانم
وقتی تو به زندگی آری گفته ای

نگاه کن
پرندگان زمستانی چگونه در دل من خود را گرم می کنند
و ماه نیمه در طراوت روحم نیم دیگر خود را می جوید
ببین چگونه تو را دوست دارم،
که آفتاب یخزده در رگهایم می خزد و در حرارت خونم پناه می جوید
دوستت دارم
اقیانوسها کنار جوی خانه تو زانو می زنند و رد قدمهای تو را می بویند
طوفانها به کناری می ایستند تا نسیم بلورینت بگذرد
تاریکی ها کنار خانه تو جمع می شوند تا طرح مردمکان تو را ببینند
دستی که تو را خلق کرده بود، تبعید شد از بهشت
چشمی که گریزت را دیروز سخن نگفت، تبعید شد از بهشت
تو راز بهشت را با خنده های درخشانت فاش کرده ای
ای طعمه زندگی!
بال ستاره های گم شده
تمشک غزل
طراوت شادمانی
بگذار بال در بال آفتاب غرق شده در افق به سوی تو پارو کشم
بگذار با ستاره های ذغال شده بر دو پاره ی آسمان بنویسم
خون تباه شده در گلوی پلنگ زخمی بودم من، که دام تو درمانم کرد
دهانت آشیانه شادمانی است
گلویت خفیه گاه پرنده رنگین کمانی که از کف شیطان گریخت
چشمت دو سوره از یاد رفته بود که بر سر راهت یافتم
دکمه های پیرهنت خرده ریز ستاره هایی است،
که به دیدار تو از نرده آسمان خم شدند و در کف من افتادند
ای ماهی یونس، جرقه بی انتها،
تو را ساعت سازی کور با من آشنا کرد، که راز زمان را نمی دید
و بالهای تو را دیدم من، که در آسمان ها می جنبید و انتظار شانه های مرا می کشید
بال نقره ای از صدف که در اقیانوس تشنه جاودانگی غرقم کرد
غزال کرم پوشم که نهنگ بیابانی را صید کردی
تلالوی جادوی
حلاوت صبح ستاره ی شسته
خدای تو بودم من
و تو را آفریدم تا سجده کنم در کنارت


نظر() از هر دری سخنی ،

 حذف ردیف...   

مشخصات مدیر وبلاگ

محمد محمدی پیروز [33]

دل نوشته ها و تجربه های یک برنامه نویس
ویرایش

لوگوی دوستان



ویرایش

طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ