می دانم خوب می دانم
که گه گداری سری به دل نوشته های من می زنی
می دانم خوب می دانم
گرفته ای مثل شب ابری و بارانی
مثل دل من
شبها هنگامی که خسته ای از هجوم آن همه فکر
گوشه ای از قلبت را به من داده ای
گذری از آنچه که بر من و تو گذشت می کنی
می دانم و خوب می دانم
تنهایی
مثل من
شنیده ام که تو عکس شکسته می کشی با رنگ
اگر حقیقت است بیا من شکسته ام بی سنگ
مرا تو ساده بکش با تمام سادگی ام
و تلخ و تلخ و تکیده ولی کمی پر رنگ
مرا به رنگ روشن صد التماس تیره بکش
کنار کوچه بن بست و خالی از آهنگ
اگر تو معنی پرپر زدن ندانستی
پرنده ای بکش و یک قفس ولی دلتنگ
قرار هر دوی ما بر مدار ماندن بود
ببین که بی قرار توام هنوز بی نیرنگ
مرا تو خسته بکش، پاره کن شکسته بکش
شکسته از دل سنگی و خسته از دل تنگ
ریـــشه ی تو، فـــــهم توست
یک سنگ به اندازه ای بالا می رود که نیرویی پشت آن باشد.
با تمام شدنِ نیرو، سقوط و افتادن سنگ طبیعی است.
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن!! که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها
سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را می شکند
و سربلند می شود.
اگر تو به اندازه ی این گیاه کوچک، ریـــشه داشته باشی،
از زیر خاک و سنگ، و از زیر عـــــادت و غـــــــریزه
و از زیر حـــــرف ها و هــــــــــوس ها سر بیرون می آوری
و افتخار می آفرینی.
ریـــشه ی تو، همان فـــــهم تو، عـــلاقه ی تو و انتــــخاب توست!
من میان بیشه های سکوت گم شده ام... باران، بی قرار به بام ها و شیشه ها می کوبد، گاهی می گویم شاید شیشه ها از جنس بارانند که به اندک اخمی و بغضی می شکنند و فرو می ریزند. باران نیمه شب چقدر دوست داشتنی است ! انگار هر که بیدار باشد صدای پای قطره ها را روی قلب خود می شنود. گاهی از خودم می پرسم تولد شب برای چیست؟
می اندیشم اگر شب نبود از روزهای خالی از شور زیستن به کجا باید پناه می بردیم... سقف اتاقم را کنار می زنم ، شب به من خیره شده است ،ابرها
روی اتاقم چتر گشوده اند ، ماه ورم کرده است .. کاش می شد رویاهایم را از آسمان بچینم!!! اتاقم در شب غوطه ور است و من غرق آن
یه شب بارونی و من و تنهایی... وباز باران
برنامه نویس موجودیست زنده که اغلب بصورت نشسته با کمی خمیدگی روبروی خود را نگاه می کند. این موجود توانایی بسیار زیادی در گیر دادن به یک موضوع و پلک نزدن را داراست. بیشتر طول عمر خود را بدون تحرک سپری می کند و فقط انگشتانش دارای فعالیت بسیار زیاد هستند. غالبا بصورت انفرادی یافت می شود و در پاسخ به مخاطب همواره می گوید: چی؟ 99? آنها شب زیست هستند. بین یک شاخه گل رز و یک تکه پاره آجر تفاوتی قائل نمی شود و دنیای وی فقط نیم متر جلوتر از چشمانش است. البته تعریف های دیگری هم داره که انشالله به موقعش پست می کنم
توی این شبای دلگیر
تو بیا پناه من باش
توی تنهایی شکستم
بیا تکیه گاه من باش
دلم از غربت اینجا
بی تو بد جوری گرفته
بیا میدونم که یادم
هنوز از یادت نرفته
نذار اون نگاه آخر
آخرین وداع ما شه
دل بده به خواهش من
دستامون نذار جدا شه
دوباره منو صدا کن
ببرم تا لب رویا
بی تو امروز نمی خوام
برسون منو به فردا
دوباره منو صدا کن
دلمو بازم بلرزون
هر چی فانوس بسوزون
شبو از صدات بترسون
نذار این بلور اشکام
طعمه خاک سیاه شه
من می خوام عکس من و تو
توی قاب کهنه ما شه
پا بذار رو چشم خیسم
شیشه ی این شبو بشکن
نذار عمر این جدایی
برسه به مردن من
لابد همتون شنیدید که میگن اگ یه کاری رو 40 روز به طور مداوم انجام بدی اون کار واست عادت میشه.. ماهم تو این event قراره هم این کار رو کنیم..
قراره هر نفر در طول 40 روز یکی از اخلاقایِ بدشو کنار بزاره؛
او به علت فلسفه بسیار زیبا در موزیکش طرفدارهای خاصی دارد..می توان گفت هادی اسطوره ای در سبک موزیک راک است چون موزیک راک را با تلفیقی از فلسفه و موزیک ارائه داده است
فکر کنم درحال حاضر ایشان 6 آلبوم ارائه داده است
یکی از ترانه های ایشان را که متن آن شعری از حافظ است و به نظر زیبا است با نام What Does It Mean از آلبوم For Four است.
برای مطالعه بیشتر در خصوص هادی پاکزاد و ترانه هایش بهتره یه سری به سایت کاوه بزنید
در صفحه فوق یکی از ترانه های پاکزاد با نام شیمی مصنوعی توسط کاوه نقد شده است
البته ترانه های دیگری از پاکزاد توسط کاوه نقد شده است که بهتره خودتون دروبلاگ فوق گشتی بزنید
خالی از لطف نیست
برای دانلود کامل آلبوم ها هم اینجا کلیک کنید.
هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد :
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دسته بندی موضوعی